اگر چه در باطن احساس بیخودی و مردگی می کرد م ولی در ظاهر سعی می کردم که نشان دهم حالم خیلی خوبه و سرحالم. بعضی اوقات اتفاقاتی در زندگی ما رخ می ده که باعث تغییر اساسی در زندگی ما میشه، تغییری که بعد از آن هیچ چیز و هیچ کس نمی تواند آنرا عوض کنه. من از این خاطرات اغلب بعنوان آن “روزهای روز” یاد میکنم. روزهای طولانی وسیاهی که بمدت سه سال برای من بطول کشید.
شروع این دوران با ارائه پایان نامه دکتری من بود. یک روز هنگامیکه از خواب بیدار شدم سردرد و شکم درد شدیدی داشتم انگار سرما خورده بودم. دکترها و دوستان بمن گفتن که این درد ناشی استرس زیاد من برای پایان نامه دکترا است و بمن اطمینان دادند که اگر کمی استراحت کنم این استرس و فشار ظرف چند روز از بین خواهد رفت. در کمال تعجب ضعف و بیماری من نتنها ظرف چند روز برطرف نشد بلکه هر روز بدتر وبدتر می شد و این موضوع برای مدت هشت ماه ادامه داشت. در این مدت من هر روز با این بیماری ناشناخته دست و پنجه نرم می کردم و اغلب احساس سرماخوردگی و خستگی شدید در خودم میکردم. وزن من از ۵۶ کیلوگرم به ۴۲ کیلوگرم رسید ومدتی نگذشت که متوجه شدم من مبتلا به بیماری CFS بیماری که باعث فرسودگی سیستم بدن میشود و که مقاومت خود را در بربر مرض از دست میدهد هستم.
درهمین زمان نتیجه پایان نامه پزشکی خود رادریافت کردم که بسیار موفقیت آمیز بود. من بعنوان اولین محقق در دنیا موفق شدم که تمام اطلاعات لازم در مورد پروسه تولید نسل و تخمک گذاری را درانسان را ضبط کرده و ارائه دهم. این موضوع سبب جلب توجه افراد بسیاری در نقاط مختلف دنیا شد افرادی که منتظر بودند تا بیشتر در این رابطه از من بشنوند ولی متاسفانه بیماری من این مجال را بمن نمیداد. من احتیاج داشتم تا بیشتر تحریک و تشویق شوم تا بتوانم بر روی این پروژه کار کنم و هویتی را که تازه بدست آورده ام حفظ نمایم. اما بدلیل اینکه نمی توانستم خوب کار کنم و مانند گذشته چندان موفق نبودم اعتماد بنفس خود را کم کم از دست دادم و بجای آن هر روز بیش از پیش افسرده تر می شدم. این موضوع بر رابطه من با اطرافیانم بی تاثیر نبود چون بخاطر این بیماری من اغلب عصبی بودم و کسی نمیتوانست به من نزدیک شود. این موضوع واقعا مرا رنج می داد و در فکر خود میگفتم اگر نتوانم به این پروژه ادامه بدهم دیگر نمیخواهم زنده بمانم.
در آن زمان بود که در خود فریاد میزدم و به خدا میگفتم چرا من
چرا من باید در این وضعیت قرا بگیرم اگر واقعا من ارزش ندارم پس بگذار بمیرم ولی اگر اینطور نیست کمکم کن تا دوباره زندگی معمولی خود را از سر بگیرم این اولین باری بود که من بسوی خدا بعنوان خالق هستی روکرده بودم و از او درخواست کمک می کردم. درحقیقیت این شروعی بود برای بازیابی سلامتی از دست رفته من. سلامتی که نه تنها با تکیه بر اطلاعات و دانش و یا تجربیات شخصی من بود بلکه با اعتماد بر شناخت حقیقت هستی در خارج از خود حقیقتی که همیشه موجود و قادر بوده تا زندگی مرا تبدیل کند ولی من از آن بیخبر بودم یعنی حقیقت محبت خدا. این موضوع باعث شد تا طرز فکر و اولویت های زندگی من نسبت به خیلی موضوعات عوض شود. زمانی که من این محبت را در زندگی خود لمس کردم به هدف و فلسفه زندگی پی بردم. هدفی نه تنها برای بدنیا آمدن وزندگی کردن و بعد از آن مردن بلکه هدفی برای دوست داشتن و دوست داشته شدن.
شاید شما امروز با یک بیماری مرموز درگیر هستید و یا مشکلی دارید که شما را سخت کلافه کرده است و برای آن هیچ جوابی ندارید ویا فکر میکنید که برای آن هیچ جوابی نیست. اگر اینطور است اجازه بدهید تا به شما معرفی کنم دوستی را که زندگی مرا عوض کرد البته شما نیاز ندارید که حتما او را بپذیرید ولی اگر بخواهید می توانید.
عیسی مسیح گفت اکنون بر در قلب شما ایستاده ام و میکوبم اگر در را باز کنید وارد منزل شما خواهم شد و با شما خواهم ماند. این کاری است که من کرده ام و شما هم می توانید انجام دهید. شما میتوانید همین الان در قلب خود دعا کنید و بگوئید ای عیسی مسیح به قلب من بیا و مرا در این وضعیت کمک نما.